بابا محسنبابا محسن، تا این لحظه: 40 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره
مامان زینبمامان زینب، تا این لحظه: 31 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره
یکی شدنمونیکی شدنمون، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره
آشیونه پرمهرمونآشیونه پرمهرمون، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 20 روز سن داره
مرد کوچولوی ما علی مرد کوچولوی ما علی ، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 3 روز سن داره
ثبت خاطرات علی آقاثبت خاطرات علی آقا، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره

بهونه زندگی(علی)

👨‍👩‍👦زندگی زیباست وقتی ما سه تا کنار هم باشیم👨‍👩‍👦

فضول شدن علی مردان خان

چند روزه پیش که داشتم سیب زمینی رنده میکردم دیدی و گفتی منم رنده کنم اول خواستم بهت ندم اما یاد حرف های مشاور ها افتادم که میگن بذارید بچها خودشون بعضی چیزا رو تجربه کنن.منم رنده کوچیک رو بایه دونه خیار شور کوچیک بهت دادم رندش کردی اما روی لباسات نه داخل ظرف.تا ۲۹/دی ماه (دیروز) رنده رو که شسته بودم گذاشته بودم که خشک شه بعدش جمعش کنم رو دیدی گفتی بده بعد رفتی سر یخچال که یه سیب بده رنده کنم(البته پریروز هم یه سیب رنده کردی برای همین یادت به سیب بود)منم بهت سیب و رنده رو دام که این بار به جای سیب دستت رو رنده کردی بعد گفتی دستم درد کرد اومدم ببینم چی شده که دیدم داره خون میاد و بردمت دستت رو شستم و چسب زدم برات که خیلی از چسب خوشت اومد بعد...
30 دی 1393

از شیر گرفتن ناز مامان تموم شد

مامان جون من و بابایی تصمیم گرفتیم که از ۵ شنبه شب دیگه بهت شیر ندم آخه بابایی فرداش خونه بود و شب قرار شد که زحمت بکشه و اون پیشت بخوابه.من و شما ۵ شنبه ۲۵/دی خونه مامان جونشون بودیم از غروبش همون کلک چسب زدن رو استفاده کردم خاله جون فاطمه هم زحمت کشید یه هدیه برات خرید که مرد شودنت رو بهت تبریک گفت اینم عکسش اول که هدیت رو بهت داد خیلی دوسش داشتی و حسابی بغلش کردی ولی وقتی گفت که برای این برات خریدم که مرد شدی و دیگه جی جی نمیخوری به خاله جون فاطمه گفتی باهات قهرم بعد دیگه فیلت رو نگرفتی گفتی ترسیدم .خلاصه خاله جون زحمت کشید و حسابی با شما و آقا فیله بازی کرد تا شما فیلت رو پذیرفتی .و شب هم بابا محسن اومد دنبالمون...
30 دی 1393

جایزه گاز نگرفتن!!!!!!

سلام پسر مامان اون روز که قرار بود بریم برات جایزه بگیریم مامانی مریض شد کارش به درمانگاه و سرم رسید که خدا رو شکر الان خوبم الان یه چند روزی میشه که جایزت رو برات گرفتیم.اما مامانی یکم تنبلی کرد تا الان این جایزه خاله جون فاطمه بود و اینم خودمون برات گرفتیم کوچیکه میدونم اما آخه مشاورا همه میگن برای بچه جایزه بزرگ در نظر نگیرید کوچیک باشه اما بیشتر باشه ماهم مامانی رعایت کردیم و به خاله جونم گفتم که لاک پشت ستاره ای رو بذاره برای تولدت و یه چیز کوچیک  بگیره که خاله جون هم پذیرفت خیلی ماهی مامانی ...
21 دی 1393

خدارو شکر که تنبیه علی جواب داد

دیشب که دوستان برای شب نشینی اومده بودن خونه ما خدا رو شکر علی حسابی آقا بود و کلا با سلما خوب بود و بازی میکرد تا آخر شب نشینی که سلما علی رو اذیت کرد که علی هم خواست گازش بکنه که دست بابا محسن قربانی شد بابایی دستش رو برای نجات سلما گذاشت داخل دهنت و تو اشتباهی به جای گوش سلما دست بابا یی رو گاز گرفتی ولی سلما از فرصت استفاده کرد و دستای علی رو گاز کند و علی کلی گریه کرد اما بازم خدا رو شکر که تنبیه جواب داد و قرار شده که امروز علی رو ببریم بیرون و براش جایزه بخریم و خاله جون فاطمه هم قرار برای علی جون یه جایزه بخره(به قول خود علی لاک پشت ستاره ای ) ...
13 دی 1393

تنبیه کردن علی!!!

نمیدونم که این پسر ناز چرا جدیدا گاز میگیره؟؟ یه مدت مو میکشید تنبیه کردیمش که دیگه نذاشتیم جلو موتور بشینه خوب شد البته این تنبیه به درد تابستون میخورد.الان چند وقته که همش گاز میکنه.که بدترینش دیشب بود که شونه سلما دختر دوست همسرم رو گاز گرفت هرکار کردیم جداش کنیم نشد که نشد من و مامان بابای سلما ۳ نفری میکشیدیمش که آخر جدا شد منم از خجالت زیاد دیگه نتونستم بشینم و فقط علی رو گرفتم از خونه زدم بیرون و سیلی زدمش از بس که عصبی بودم برای کنترل خودم گریه کردم.اومدیم خونه.با همسرم محسن تصمیم گرفتیم تنبیهش کنیم .قرار شد که علی رو یه مدت از خونه بیرون نبریم و کسی هم نیاد خونمون تا حسابی دل تنگ شه بعد این مدته هم بهش بفهمونیم که تا وق...
7 دی 1393

خدایا شکرت.دایی جون ممنون

مامانی مبارک باشه دیشب به پیشنهاد زن دایی جون قرار شد امشب که برای تولد خاله فاطمه و حاج بابا میریم خونه خاله محدثه لپ تاپ رو هم ببریم که دایی جون یه تلاش دیگه کنه ببینه میشه حافظه لپ تاپ رو برگردوند یانه که خدا رو شکر شد من و بابایی حسابی خوشحال شدیم بابایی جلوی خودش رو گرفت اما من نتونستم و اشکم در اومد.ممنون خدا جون.دایی عزیز خیلی لطف کردی ...
5 دی 1393
1